باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

شما که سواد دارین، لیسانس دارین ،روزنامه خونی 
با بزرگون میشینی ،حرف میزنی، همه چیز میدونی
شما که کلت پره ،معلم مردم گنگی
واسه هر چیز که میگن ،جواب داری در نمیمونی
 بگو از چیه که من دلم گرفته؟!!!
راه میرم دلم گرفته ،
میشینم دلم گرفته ،
گریه میکنم میخندم ،پامیشم دلم گرفته !!!


 من خودم آدم بودم، باد زد و حوای منو برد...
 سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد... 
 عمر من کوه عسل بود، ولی افسوس روزهای بد؛
 انگشت انگشت اونو لیسید، بعد نشست تا تهشو خورد!!!

!!!(محمد صالح علا)!!!

.................................................................

پ.ن:"وقتی به کسی حسادت می کنی؛
در واقع داری غیر مستقیم به اون شخص می گی تو از من بهتری!" 

!!!تیرهای رها شده از چله ی کمان حسادت هیچگاه به هدف نمی خورن!!!

پ.ن:فردا به همراه جمعی از هم دانشگاهیان عزیز عازم دانشگاه شهید بهشتی هستیم،جهت دیدن فیلم"چ" ابراهیم حاتمی کیا...

خود کارگردان و عوامل فیلم هم حضور دارند...

ما که خیلی تعریف شنیدیم...

اگر دیدیم و تعریفی بود،میایم برای شما هم تعریف می کنیم...

پ.ن:رفتیم فیلم را دیدیم!!!

میتونم فقط بگم بد نبود...

همین!!!

اما صحبتهای بسیار جالب حاتمی کیا بعد از فیلم,

متوسط بودن فیلمش را از یادها برد!!!

۲۸ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۴
باران...

با شنیدن صدای سوت حرکت قطار،سیل اشک بود که از چشم همه سرازیر شد...مداح کاروان با نوایی سوزناک روضه ی وداع با حضرت رو می خواند و صدای گریه ها مدام بیشتر و بیشتر می شد...

و دل من اما،پیشم نبود و همانجا کنار قبر آقا جامانده بود...اشکی به چشم سر نداشتم اما طوفانی در درونم غوغا می کرد...

امروز صبح...راه آهن تهران...آمدیم خانه...بنه باز کردیم...زندگی در این شهر آغاز شد...

اما،وقت عروب آفتاب عجیب دلتنگ حرم شدیم...دلتنگ نوای نقاره خونه ی آقا...دلتنگ صحن انقلاب و پنجره فولاد...عطش سقاخانه گرفتمان!!!

موقع برگشت نگفتیم خداحافظ...گفتیم به امید دیدار آقا...و آمدیم،به امید آنکه زود برگردیم!!!

امسال با دلی شکسته پا به آستانشان گذاشتیم...سنگین بنده نوازی کردند...به بهایی بس گزاف دل بند خورده ی ما را خریدند و صفایی دادند...

..................................................................

پ.ن:چند وقتی بود چیزی شبیه یک بغض مانده بود در گلو و نفس کشیدن رو برام مشکل کرده بود...رفته بودم حرم تا به آقا بگویم که چه شد...از حالم بگویم...از سخت بودن مسیر...از مصائب پله ی سی و دوم بگویم...گله کنم از مشکلات...نشستم بالا سر حضرت...پشت به پنجره فولاد!!!

هنوز لب از لب باز نکرده،خانوم جوونی که کنار من نشسته بود بلند بلند زد زیر گریه...دیگه افتاده بود به هق هق که بطری کوچیک آب معدنی رو دادم به مادرش که بهشون بدن تا آروم بشه...

وقتی آروم شد خودش رو کرد به من و شروع کرد به شرح ماجرا...باور کنید اگر یک صدم مصیبتهایی رو که این دختر بنده خدا کشیده بود رو من کشیده بودم الان هفتاد کفن هم پوسونده بودم...

خلاصه این خانوم و مادرش رفتن و یه خانوم و نوه هاشون اومدن نشستن...دخترشون که از زیارت برکشت سرش رو گذاشت روی زانوی مامانش و های های کریه کرد...وسط گریه هاش می گفت:

چه جوری تونست نمک سفره ی من رو بخوره و نمکدون بشکنه؟!!!

چه جوری تونست علی رو از من بگیره؟!!!

حالا من با این دوتا بچه چی کار کنم؟!!!

مادرشون بعدا توضیح دادند که این خانوم و همسرش با هم بحثشون میشه...دوستِ دختره به اسم اینکه اینها رو آشتی بده شماره ی آقا رو می گیره و کلهم اجمعین قاپ پسر رو می دزده و زیرآب دختر بی گناه رو هم میزنه... اونجوری که مادرش می گفت،دخترش تازه همون روز متوجه شده بودن که همسرش دوستش رو عقد کرده!!!

خلاصه انقدر ذکر مصیبت شنیدم که کاسه کوزه ی محترم رو جمع کردم و فقط یک چیز رو به ضریح از حضرت خواستم؛حلالم کنن تا آرامش سابق رو بدست بیارم!!!

پ.ن:قبل از انداختن لیست اسامی داخل ضریح،پشت برگه اضافه کردم؛

_تعجیل در فرج

_سفر کربلا

_عاقبت بخیری همه

_همسر خوب برای مجردا...زندگی خوب و صبر در مشکلات برای متاهلین

_فرزندان سالم و صالح

_روزی حلال

_ایمان

_صبر

_و هر آنچه نیکی که خودتون میدونید!!!

پ.ن:امروز وقتی نظراتتون رو خوندم عرق شرم نشست روی پیشونیم از این همه لطفی که داشتید...

انشاالله به زودی نصیب همگیتون بشه...

برخی به صورت خصوصی حرفهایی زدید که نم اشکی به چشم نشست از سوز حرفهاتون...

شرمنده ی دلهای پاکتون شدم...

۱۸ نظر ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۳۰
باران...

مدد خواهید تا شوید غم دل را به مژگانش...

همیشه از حرمت، بوی سیب می آید // صدای بال ملائک، عجیب می آید! 

سلام! ضامن آهو، دل شکسته من // به پای بوس نگاهت، غریب می آید!

.............................................

پ.ن:(+)

***پ.ن:دعاگویتان هستیم...لیست رو چک کنید که از قلم نیفتاده باشید(+)

پ.ن:این چند روز مُدمم را می گذارم تهران بماند...حتی تلفن همراهم را شاید خاموش کنم...پشت برگه ی لیست اسامی،قبل از آنکه بیندازمش در ضریح می نویسم؛

"و تمام کسانی که دوستداشتن الان اینجا باشند و نیستند"

اینجوری اگر تو این چند روز هویتی جدید سر به سرای بارانی زد دلش نمی سوزد که چرا دیر رسیده!!!

پ.ن آخر:حلال بفرمایید!!!

یا حق...

۲۷ نظر ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۰۳:۰۰
باران...

میگه مانی زنگ زده...زنگ زده و گفته که برف میاد...گفته هوا بدجوری جون میده برای یک برف بازی دو نفره...گفته که پایین تو ماشین منتظره...گفته بیا...

میگه پرده ی اتاقش رو زده کنار...میگه گوشی هنوز دستش بوده...صدای آهنگ بابک جهانبخش میومده...مانی قربون صدقش می رفته...میگه یه لحظه دلش خواسته بپره پایین و بی خیال همه چیز بشه و بره برف بازی...برف بازی اونم با مانی...همونی که دوسش داره...مثل همون موقع ها که هنوز چادری نشده بوده...مثل همون موقع ها که موهای بلندش رو بِلُند می کرده...

میگه یهو اما،یاد خداش میفته...یاد راهیان 89...یاد طلائیه میوفته...یاد سه راه شهادت...یاد قسم حضرت عباسش...یاد آوینی...یاد چادر خاکی...یاد خیلی چیزهای دیگه...میگه و اشک میریزه،مثل بارون...

میگه پرده رو میندازه و بی خیال مانی و عشقش و برف بازی میشه...میگه گوشیش رو خاموش می کنه و میره وضو میگیره...میره سمت سجادش...سمت خداش!!!

میگه به خدا گفته:خدایا...من امروز از لذت با نامحرم بودن گذشتم فقط برای رضای تو!!!

میگه و اشک میریزه...

می گه و فریاد میزنه...

میگه و آروم میشه...

میگه و قطع می کنه...

 

......................................................

پ.ن:برف...برف...برف می باره(بابک جهانبخش)

پ.ن:و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم میگذرد...

 آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند!!!

۱۶ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۵۹
باران...

 هیســــــــــــــــــــــــ !!!

گوش کن!!!

میشنوی؟!!!

خوب گوش کن!!!

انگار داره بارون میاد...

اونم نم نم!!!

یه همچین مواقعی یهو می زنه به سرم که مثل بچگیام که میرفتم سر پله های خونه باغ،برم سر پله ها و دستام رو بگیرم زیر بارون و خیس بشم...بوی خاک بارون خورده از هر عطر و رایحه ای تو این دنیا دلچسب تره برام...من رو یاد "مادر جون" میندازه...یاد عصرای تابستون...وقتی آفتاب بساطش رو از پهنه ی دیوار جمع می کرد...می رفتیم توی حیاط...پسرا یکراست می رفتن سراغ شیر آب و میوفتادن به جون درختا و زمین و زمان و خیس می کردند... صدای خنده_ریسه هاشون رو از هفتا محله اون وَرترم می تونستی بشنوی...

۱۵ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۵۱
باران...