باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۲ مطلب با موضوع «مادر بزرگ» ثبت شده است

 دم دمای صبح بود که چشمام روی هم رفت و بعد از کلی ازین شونه به اون شونه شدن خوابم برد...

چشم که باز کردم هنوز قلبم از هیجان خوابی که دیده بودم،تند تند می زد...

دستام از گرمی دستاش گرم بود و تصویر زیبای نگاهش توی مغزم بالا و پایین می رفت...انگار کنارم بود...

کاش فقط یک خواب نبود...یا لااقل من هرگز ازین خواب بیدار نمی شدم...

 هر چی به ذهنم فشار میارم نمی تونم گفته هاش رو بیاد بیارم...اما شیرینی حرفاش رو خوب یادمه...

گریه های من...

آغوش مادر...

یادمه یه چیزایی در مورد تلاوت قرآن می گفت...یه چیزی مثل یک صوت زیبا تو گوشم می پیچه...

هرچند مبهمه اما طرحواره ی به جامامده از این خواب، من رو تا مرز مستی و مدهوشی پیش می بره...

اصلا نفهمیدم چه‌جوری نماز صبح رو خوندم...یادم نیست به خدا چی گفتم و چی شنیدم...فقط سردی آب رو یادمه وقت وضو گرفتن...

دلم براش تنگ شد...

 رایحه ی خوش coco همون عطر همیشگیش،هنوز مشامم رو قلقلک میده...

..............................................

+

و عمر،شیشه عطر است! پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
 
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
 
طلای اصل و بدل آن چنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند...
 ++
 
۳۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۰
باران...

فاصله ی من و مادربزرگ به درازای شش سال شد!!!

فروردین او را از من گرفت...

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۰۰
باران...