وقتی نگاهت صعودیه...وقتی دونه دونه پله ها رو با نیت پاک داری در راستای یک هدف درست میری بالا...گاهی اتفاقاتی میفته در مسیر،که انسان بی تفاوت از کنارش می گذره و خیلی راحت چشماش رو به روشون می بنده...یا با چنتایی توجیه ساده رفع و رجوعشون می کنه.حتی برای خودش!!!
این ها هرچند کم و کوچیک و غیر قابل اهمیت اند ولی همین حلقه های کوچیک انقدر زود بهم وصل میشن و متحد که یه جایی مثل همون پله ی 32ام صف می کشن مقابلت و میشن سد راهت...سد راهی که،تو انقدر بهش ایمان داری که نمی خوای برگردی ازش...ولی راه پیشرفت هم برات بستس...روی یک پله مگه چقدر میشه در جا زد و به گذشته و اعمال فکر کرد؟!!!
نه دل رفتن داری و نه قرار موندن...درست اونجاست که می فهمی خیلی چیزها دیگه جبران پذیر نیستند و تو افسوس می خوری از اینکه چرا اندکی اون روزا حتی به اندازه ی چند تنفس عمیق هم که شده،بیشتر تامل نکرده بودی؟!!!