باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۹
باران...

عطر سیب ...

هزار بار نوشته ام و پاک کرده ام و از نو نوشته امشان و دوباره پاکشان کرده ام...

هرآنچه را که به ذهن دارم هرچه تلاش میکنم به زبان و از زبان به بیان تبدیلشان کنم درست مثل آن است که آب در هاون می کوبم و هیچ عایدم نمی شود جز سفیدی صفحه و هزار هزار حرف نگفته و کرور کرور غم بر دل نشسته که دیگر دارد از فرط سنگینی رسوب می کند بر دل بی گناهم،به گونه ای که انگار دیگر امیدی به لای روبی شان هم نیست...

هزار حرف مربوط و نا مربوط به دهانم می آید اما همه را درهم و البته یکجا قورت می دهم تا شاید در پیچ و خم و درازای روده هایم گم شوند و دیگر مزه مزه شان نکنم و دهانم به حس نا شناخته یشان گس نشود...

عبور از خود سخت است عبور از محبوب از آن هم سخت تر...

من از چیزی از خود با ارزشتر عبور کردم و اینک بی "او" و با "خود" اینجا نشسته ام بر کف سرد خیابان و با دستانی سرمازده می نویسم آنچه را که نیست آنچه که باید باشد...

گویا برای بیان آنچه را که در دل و ذهن رخنه کرده است،باید از نو زبانی بسازم...

وشاید هم باید آنها را در کنار جسم بی جانش به خاک بسپارم زیر همان بید مجنون و درخت انار،زیرا که اسرار نوشتنی نیست...

که اگر بود...

_که اگر بود...چه؟!

نمی دانم...

پاهایم عجیب بیقراری سجاده ام را می کند...

...........................

۲۳ نظر ۰۴ آذر ۹۲ ، ۰۱:۰۶
باران...