ایستگاه...
_شما هم صدای آب رو میشنوید؟!!!
_بله...
_منبع این صدا از کجاست؟!!!
_اونجا( انگشت سبابه ی باران جایی میان ریلها را نشانه رفته است)...
_کجا؟!!!
_اونجا،درست بین دو خط میانی ریلهای قطار...
_عجیبه!!!
_چی عجیبه؟!!!
_چشمه ای روان میان دو خط ریل قطار!!!
_از نظر آب هم حضور این ایستگاه آنهم در دل زمین عجیبه،حتی حضور ما آدمها هم اینجا عجیبه!!!
_نگاه گنگش خبر از عدم درک معنای حرفم را میداد اما،سری به منظور فهمیدن تکان داد و خود را با تبلتش مشغول کرد...
-----------------------------
پ.ن:هر شب جایی حوالی شمرون که میرسید...چراغ خاموش عبور میکرد تا نکند ترکی بردارد چینی نازک تنهایی من...
این را خودش نگفته بود...کلاغ ها خبر آورده اند...
کلاغها با همان چشمهای نافذشان...
همان چشمهای ترسناکی که هیچ وقت دروغ نمی گویند...
اصلا به هم زدن خلوت خیلی عجیبه ...