باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

آهوی بی کس دلمان را دریاب...

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۵۱ ق.ظ

بعد از نماز مغرب و عشا،بقچه ی دلم رو پهن کردم و چنتایی حاجت بزرگ  و کوچیک میونش گذاشتم و تا روی تا آوردم وبا یه سنجاقم محکمش کردم.

چادر مجلسی و مانتو ی مهمونیم رو به تن کردم و از کمد کفشهام یکی ازون مارک دارای خوشگلش رو جدا کردم و زدم به دل راه!

تو راه با چه ذوقی تو دلم،حاجتام رو اهم و مهم می کردم و ترتیب خواستنشون رو توی ذهنم بالا پایین می بردم.توقف چرخهای ماشین نشون از رسیدن به مجلس جشن آقا علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) می داد...

با چه حالی وارد مجلس شدم بماند!

چون خیلی وقت بود که در انظار عمومی حاضر نشده بودم،از همون جلوی در مورد تهاجم ریز و درشت بوسه های آبدار و بی آب و متمادیِ بزرگ و کوچیک مجلس قرار گرفتم و نهایتا در کنار عمه ی عزیزم که برام جا باز کرده بودن نشستم.

(همیشه در خونه ی بچه هیئتی ها تو هر مراسمی به روی عموم بازه،اینه که خیلی ها هم بودند که من نمیشناختمشون ولی بازم به تبع دیگران سلام می کردند و سر تکون می دادند.)

بعد از کلی احوال پرسی و جویا شدن ایشون از دلایل لاغری اینجانب گرفته تا غیبت کبری در کلیه ی افطاری ها،میهمانی ها و مراسم های ریز و درشت اخیر و ابراز دلتنگی از جانب همگان،بالاخره با به اتمام رسیدن صحبت های سخنران و رسیدن بلندگو به دست مداح گرامی(فرشته ی نجات بنده از بازپرسی ها)و آغاز دست زدن ها و غیره،عمه جان غیبت ها را موجه اعلان کرده ومشغول دست زدن شدن و نمی دونم چرا همراه با دست گوله گوله هم اشک ریختن.(انگاری این اشک،مرغ عزا و عروسیِ ،همیشه همه جا هست!)

یکم که گذشت و نوبت به حاجتها رسید سریع تای بقچم رو باز کردم و حاجتا رو در طبق اخلاص گذاشتم و درستِ سرو سنگین عمل کردم ولی حالا دست نزن کی دست بزن،دست زدم ها...دست!(مداحمون می گفت هر چی بیشتر حاجت داری باید محکمتر دست بزنی)کف دستام به ذوق ذوق افتاده بود از بس دست زدم...

آخر مجلس بعد از شام...بلند شدیم و بعد از مراسم خداحافظی ای مفصل تر از سلام و احوال پرسی اول،از در زدیم بیرون،که دیدیم ای دل غافل،جا تر هستش...ولی بچه ای در کار نیست!!!کفشهای مارکدار عزیزم که به تازکی بعد از به فروش رساندن کلیه ی سمت راستم خریده بودم رو،دزدی عزیزتر به سرقت برده بودند و بجاش یک جفت دمپایی پلاستیکی مشکیِ خیلی شیک گذاشته بودند که لااقل پا برهنه نمونه صاحب کفش(بازم دستشون درد نکنه تا این حدم که به فکر بودن ایشون).

وقتی از در حیاط اومدم بیرون پسر و دختر پیر و جوون فامیل و غیر فامیل به قدری به تیپ فشن من خندیدند که نه تو بگو نه ازش بپرس که منم بخوام تعریف کنم...

این وسطه یک عالم از میان عالمان جمع اظهار فضل نموده،بنده رو مخاطب قرار دادند گفتند:

لابد یکی امشب از آقا کفش مارکدار خواسته ،آقا هم درجا خواستن حاجت رواش کرده باشه...

همه خندیدند ولی این حرفش مثل آب رو آتیش بود برای من.آره دقیقا همینه...من اشتباه کردم از اول،که خودم رو صاحب اون کفشا دونستم و فرد کفشنده رو دزد خطاب کردم...

لبخندی زدم و فقط گفتم:اگه این عیدی آقا به اون زن هستش،خوش حلالش!!!

راست گفته هر کی گفته؛"چشمها را باید شست،جور دیگر باید دید!"

همین!

۹۲/۰۶/۲۶
باران...