باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۲۹ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

هر شش شهید سادات بودند...از پهلو تیر خورده و بازویشان شکسته بود...

بر روی سربند همه یشان هم نوشته بود؛

 "یا زهــــــــــــرا"...

پ.ن:ایام فاطمیه تسلیت "آقا"...

...اللهم عجل لولیک الفرج...

+\.k:

این دل به کدام واژه گویم چون شد،
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد...
بگذار بگویمت که از ناگفتن،
این قافیه در دل رباعی خون شد...

۲۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۱
باران...
۱۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۸
باران...

با شنیدن صدای سوت حرکت قطار،سیل اشک بود که از چشم همه سرازیر شد...مداح کاروان با نوایی سوزناک روضه ی وداع با حضرت رو می خواند و صدای گریه ها مدام بیشتر و بیشتر می شد...

و دل من اما،پیشم نبود و همانجا کنار قبر آقا جامانده بود...اشکی به چشم سر نداشتم اما طوفانی در درونم غوغا می کرد...

امروز صبح...راه آهن تهران...آمدیم خانه...بنه باز کردیم...زندگی در این شهر آغاز شد...

اما،وقت عروب آفتاب عجیب دلتنگ حرم شدیم...دلتنگ نوای نقاره خونه ی آقا...دلتنگ صحن انقلاب و پنجره فولاد...عطش سقاخانه گرفتمان!!!

موقع برگشت نگفتیم خداحافظ...گفتیم به امید دیدار آقا...و آمدیم،به امید آنکه زود برگردیم!!!

امسال با دلی شکسته پا به آستانشان گذاشتیم...سنگین بنده نوازی کردند...به بهایی بس گزاف دل بند خورده ی ما را خریدند و صفایی دادند...

..................................................................

پ.ن:چند وقتی بود چیزی شبیه یک بغض مانده بود در گلو و نفس کشیدن رو برام مشکل کرده بود...رفته بودم حرم تا به آقا بگویم که چه شد...از حالم بگویم...از سخت بودن مسیر...از مصائب پله ی سی و دوم بگویم...گله کنم از مشکلات...نشستم بالا سر حضرت...پشت به پنجره فولاد!!!

هنوز لب از لب باز نکرده،خانوم جوونی که کنار من نشسته بود بلند بلند زد زیر گریه...دیگه افتاده بود به هق هق که بطری کوچیک آب معدنی رو دادم به مادرش که بهشون بدن تا آروم بشه...

وقتی آروم شد خودش رو کرد به من و شروع کرد به شرح ماجرا...باور کنید اگر یک صدم مصیبتهایی رو که این دختر بنده خدا کشیده بود رو من کشیده بودم الان هفتاد کفن هم پوسونده بودم...

خلاصه این خانوم و مادرش رفتن و یه خانوم و نوه هاشون اومدن نشستن...دخترشون که از زیارت برکشت سرش رو گذاشت روی زانوی مامانش و های های کریه کرد...وسط گریه هاش می گفت:

چه جوری تونست نمک سفره ی من رو بخوره و نمکدون بشکنه؟!!!

چه جوری تونست علی رو از من بگیره؟!!!

حالا من با این دوتا بچه چی کار کنم؟!!!

مادرشون بعدا توضیح دادند که این خانوم و همسرش با هم بحثشون میشه...دوستِ دختره به اسم اینکه اینها رو آشتی بده شماره ی آقا رو می گیره و کلهم اجمعین قاپ پسر رو می دزده و زیرآب دختر بی گناه رو هم میزنه... اونجوری که مادرش می گفت،دخترش تازه همون روز متوجه شده بودن که همسرش دوستش رو عقد کرده!!!

خلاصه انقدر ذکر مصیبت شنیدم که کاسه کوزه ی محترم رو جمع کردم و فقط یک چیز رو به ضریح از حضرت خواستم؛حلالم کنن تا آرامش سابق رو بدست بیارم!!!

پ.ن:قبل از انداختن لیست اسامی داخل ضریح،پشت برگه اضافه کردم؛

_تعجیل در فرج

_سفر کربلا

_عاقبت بخیری همه

_همسر خوب برای مجردا...زندگی خوب و صبر در مشکلات برای متاهلین

_فرزندان سالم و صالح

_روزی حلال

_ایمان

_صبر

_و هر آنچه نیکی که خودتون میدونید!!!

پ.ن:امروز وقتی نظراتتون رو خوندم عرق شرم نشست روی پیشونیم از این همه لطفی که داشتید...

انشاالله به زودی نصیب همگیتون بشه...

برخی به صورت خصوصی حرفهایی زدید که نم اشکی به چشم نشست از سوز حرفهاتون...

شرمنده ی دلهای پاکتون شدم...

۱۸ نظر ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۳۰
باران...

امتحان داری دو تا تو یک روز!!!

 بعداز امتحانها از بی خوابی شب گذشته خسته ای...داری وسایلات رو جمع می‌کنی که بری خونه،که یهو بهت یه پیشنهاد میشه؛

_ میای بریم مسجد دانشگاه؟!

میگی که خسته‌ای!!!اما انگار گوشش بدهکار نیست...چند دقیقه ی بعد با چنتا از دوستات سوار یک پراید فکستنی...از در دانشگاه امام صادق(علیه السلام) وارد میشی...

۱۸ نظر ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۹
باران...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۹
باران...