باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

خدایا...

ممنونم برای تمام خنده های امسالم،

ممنونم برای تمام اشکهای امسالم،

ممنونم از درسهای بزرگ زندگی امسالم،

ممنونم از اینکه یادم دادی خودم باشم بیشتر از همیشه...

وخدایا...

قسم به تمام شکوفه های این بهار...آرزو می کنم؛

خنده های امسال از ته دل...

گریه ها از سر شوق...

آرامشی به قشنگی رنگین کمان...

دانایی،بینایی،و منشی به وسعت هر دو جهان...

و خلوتهایی که با نور خودَت پر بشه...

الهی...

عمریست دستمان را گرفته ای،

رها مکن!!!

پ.ن:این پست بهاری رو تقدیم می کنم به "خانوم پر انرژی"...

۲۸ نظر ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۵۴
باران...

نوشتن می خواهد؛

بی حساب و کتاب...

گفتن می خواهد؛

بی ترس و واهمه...

نفرت می خواهد؛

بی مجازات و عقوبت...

و...

قلمم شکست...

جوهر دلــــــ م سر ریز شد...

خاطرات اما(!)،هنوز...

نانوشته...

مانده در راه...

گلوگیر شده اند...

← !!! →

۷ نظر ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۴
باران...

هر شش شهید سادات بودند...از پهلو تیر خورده و بازویشان شکسته بود...

بر روی سربند همه یشان هم نوشته بود؛

 "یا زهــــــــــــرا"...

پ.ن:ایام فاطمیه تسلیت "آقا"...

...اللهم عجل لولیک الفرج...

+\.k:

این دل به کدام واژه گویم چون شد،
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد...
بگذار بگویمت که از ناگفتن،
این قافیه در دل رباعی خون شد...

۲۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۱
باران...
۱۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۸
باران...

_شما هم صدای آب رو می‌شنوید؟!!!

_بله...

_منبع این صدا از کجاست؟!!!

_اونجا( انگشت سبابه ی باران جایی میان ریلها را نشانه رفته است)...

_کجا؟!!!

_اونجا،درست بین دو خط میانی ریلهای قطار...

_عجیبه!!!

_چی عجیبه؟!!!

_چشمه ای روان میان دو خط ریل قطار!!!

_از نظر آب هم حضور این ایستگاه آنهم در دل زمین عجیبه،حتی حضور ما آدمها هم اینجا عجیبه!!!

_نگاه گنگش خبر از عدم درک معنای حرفم را میداد اما،سری به منظور فهمیدن تکان داد و خود را با تبلتش مشغول کرد...

-----------------------------

 پ.ن:هر شب جایی حوالی شمرون که می‌رسید...چراغ خاموش عبور می‌کرد تا نکند ترکی بردارد چینی نازک تنهایی من...

 این را خودش نگفته بود...کلاغ ها خبر آورده اند...

 کلاغ‌ها با همان چشمهای نافذشان...

همان چشمهای ترسناکی که هیچ وقت دروغ نمی گویند...

۱۴ نظر ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۴
باران...