امتحان داری دو تا تو یک روز!!!
بعداز امتحانها از بی خوابی شب گذشته خسته ای...داری وسایلات رو جمع میکنی که بری خونه،که یهو بهت یه پیشنهاد میشه؛
_ میای بریم مسجد دانشگاه؟!
میگی که خستهای!!!اما انگار گوشش بدهکار نیست...چند دقیقه ی بعد با چنتا از دوستات سوار یک پراید فکستنی...از در دانشگاه امام صادق(علیه السلام) وارد میشی...
آیا کسی هست که مرا به خودم برساند؟!!!
آخر اینجا "من"ای بی "خودش" دارد می سپارد جان...
گویی همین دیروز بود،که "خودم" را سوار بر بوم رنگ کودکی تنها،رها کردم به سوی ابرها...
و او هم رفت!!!
اما،برنگشت...
اینبار روزگار برخلاف قاعده ی بازی بوم رنگ عمل کرد. و من مردم...بی "خودم" مردم...
هم اکنون؛
به سال 1392 هجری قمری،در شب پایانی چله نشینی برای حسین(علیه السلام) در کمال سلامت و صحت عقل اعلام میدارم که؛
من خودم را می خواهم...گرمی رایحه اش را می خواهم...پاکی هوایش را می خواهم...
تا دوباره تنفس کنیم در هوای بهاری خدا...
گاهی دلم برای "خودم" تنگ می شود...با دلتنگی چه باید کرد؟!!!
.................................