روزنگار...
امتحان داری دو تا تو یک روز!!!
بعداز امتحانها از بی خوابی شب گذشته خسته ای...داری وسایلات رو جمع میکنی که بری خونه،که یهو بهت یه پیشنهاد میشه؛
_ میای بریم مسجد دانشگاه؟!
میگی که خستهای!!!اما انگار گوشش بدهکار نیست...چند دقیقه ی بعد با چنتا از دوستات سوار یک پراید فکستنی...از در دانشگاه امام صادق(علیه السلام) وارد میشی...!!!
سر می چرخونی تا فضای داخلی محیطی رو که همیشه از پشت نرده ها دیدیش رو خوب ببینی...
_هه...اگه بمیرم آرزو به دل نمردم!!!
سرا همه میره زیر چادر و بچه ها بی صدا می خندن!!!
نگاهم به گنبد نیمه کاره ی مسجد که میوفته ،یاده صبح هایی میوفتم که همیشه نشونم اینه که بمحض رویتش،کرایه رو حساب میکنم و میگم:
_لطفا پل مدیریت نگهدارید...
وارد مسجد که میشیم چنتایی دیگه از بچه های قدیم راهیان اونجان که بر خلاف همیشه در نهایت آرامش ابراز دلتنگی میکنند...خیلی شیک و مجلسی!!!
اگر هر وقت و هر جای دیگه بود صدای جیغاشون رو هفتا آسمون اونورتر باید جویا بشی...
نگاه متعجب من ظاهرا گویاتر از سکوتم هستش که کسی در گوشم زمزمه میکنه؛
_آخه اینجا امام صادقِ!!!
_؟!!!
سخنران مشغول صحبت هست و خانمها نگاهشون به صفحه ی آبی ال ای دی ها...ناگهان پسر جوانی سر به زیر یاالله گویان می آید و سیمها رو وصل می کنه و تصویر هم پشت بندش میاد...
چند دقیقه ی بعد تصویر میره رو مستمعین ظاهرا،که یهو دو سه تا از بچه ها میزنن به من که پشت به صفحه ی نمایشگر نشستم و یکیشون با خنده میگه؛
_این...این...اینکه (تا برگردم تصویر ردش می کنه و من فقط گوشه ی کتش رو میبینم)اونروز دفتر شما بود...
تمام طول مدت سینه زنی رو میرم جایی جدا میشینم از دست نشونی دادنا...مراسم تموم شده...دلت میخواد تو حال خوشی که داری باشی،...غذاهامونم دستمونه داریم میریم سمت پارکینگ،هنوزم داره آدرسهای اون بنده خدا رو میگه بلکه ام من بشناسم!!!
دیگه داره میره رو نروم پیاده روی کنه،که بهش میگم؛
_به جون خودم،ترکش همه تصویرش رو برده بودجز گوشه ی کتش،که من دیدمش...بی خیال ما شو!!!
...............................
پ.ن:هنوزم داره پیامک میده تا شاید من یادم بیاد...آخری از همه باحالتره؛
_"بابا...همونیکه قیافش شبیه جوجس!"،
یعنی یه همچین دوست سیریشی داریم ما!!!
پ.ن ویژه:(+)
پ.ن:مامان مشغول باز کردن سیاهه های خونه هستند...از همین الآن دلم برای محرم تنگ شد...من هنوز دلم روضه باز می خواد...من هنوز سبک نشدم...من هنوز 'خود'ام رو پیدا نکردم...من هنوز آدم نشدم!!!
کاش میشد مثله بچگی هام که دلم نمی خواست بابا برن، دستام رو باز میکردم و سد راهه صفر میشدم که تموم نشه...که نره!!!
دلم عجیب گرفته خب خدا!!!
پ.ن:
خبر...خبر
فرکانستون این بار هم شاهکار کرد...دو تا از نمره هام اومده...یکی 19 و دیگری 20...فعلا 5 واحد بخیر گذشت...
کماکان برقرار بر روی همین فرکانس دعا بفرمایید ممنون میشم...
سلام بارانی خسته ی امتحانا !
وقت پست گذاشتنت از همش جالب تر بود :) درست یه دقیقه قبل قرارمون ...
یه خرده از نگرانی دراومدم ! آخه فهمیدم خسته ای .فکر می کرذم تا اول شب امتحاناتو دادی و اون موقع بیکاری و خستگیت تا حدودی در رفته ...
روزنگار صمیمی ای بود . من یه بار به همراه دو تا خواهرم و بابام سال 86 امام صادق اومدم :) البته مسجدش نه !
جوّ دوستان هم دانشکده ای من یه جورای دیگه ای بود . اون جوّ رو بیشتر دوست داشتم .
با یکی همیشه پیاده روی می کردم ، با یکی درس می خوندم و جلسات جالب دانشگاه رو می رفتم . با جمع 4 نفره مون (دو نفر قبلی + دو نفر دیگه )هم فقط تریا محض خستگی درآوردن می رفتیم . گاهی هم موقع بهار از درختای توت دانشکده ، توت می خوردیم :)) همین و شاید کم و بیش !
یادش بخیر ...
عاقبت بخیر باشی
اللهم عجل لولیک الفرج