باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

میگه مانی زنگ زده...زنگ زده و گفته که برف میاد...گفته هوا بدجوری جون میده برای یک برف بازی دو نفره...گفته که پایین تو ماشین منتظره...گفته بیا...

میگه پرده ی اتاقش رو زده کنار...میگه گوشی هنوز دستش بوده...صدای آهنگ بابک جهانبخش میومده...مانی قربون صدقش می رفته...میگه یه لحظه دلش خواسته بپره پایین و بی خیال همه چیز بشه و بره برف بازی...برف بازی اونم با مانی...همونی که دوسش داره...مثل همون موقع ها که هنوز چادری نشده بوده...مثل همون موقع ها که موهای بلندش رو بِلُند می کرده...

میگه یهو اما،یاد خداش میفته...یاد راهیان 89...یاد طلائیه میوفته...یاد سه راه شهادت...یاد قسم حضرت عباسش...یاد آوینی...یاد چادر خاکی...یاد خیلی چیزهای دیگه...میگه و اشک میریزه،مثل بارون...

میگه پرده رو میندازه و بی خیال مانی و عشقش و برف بازی میشه...میگه گوشیش رو خاموش می کنه و میره وضو میگیره...میره سمت سجادش...سمت خداش!!!

میگه به خدا گفته:خدایا...من امروز از لذت با نامحرم بودن گذشتم فقط برای رضای تو!!!

میگه و اشک میریزه...

می گه و فریاد میزنه...

میگه و آروم میشه...

میگه و قطع می کنه...

 

......................................................

پ.ن:برف...برف...برف می باره(بابک جهانبخش)

پ.ن:و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم میگذرد...

 آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند!!!

۱۶ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۵۹
باران...

 هیســــــــــــــــــــــــ !!!

گوش کن!!!

میشنوی؟!!!

خوب گوش کن!!!

انگار داره بارون میاد...

اونم نم نم!!!

یه همچین مواقعی یهو می زنه به سرم که مثل بچگیام که میرفتم سر پله های خونه باغ،برم سر پله ها و دستام رو بگیرم زیر بارون و خیس بشم...بوی خاک بارون خورده از هر عطر و رایحه ای تو این دنیا دلچسب تره برام...من رو یاد "مادر جون" میندازه...یاد عصرای تابستون...وقتی آفتاب بساطش رو از پهنه ی دیوار جمع می کرد...می رفتیم توی حیاط...پسرا یکراست می رفتن سراغ شیر آب و میوفتادن به جون درختا و زمین و زمان و خیس می کردند... صدای خنده_ریسه هاشون رو از هفتا محله اون وَرترم می تونستی بشنوی...

۱۵ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۵۱
باران...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۹:۳۴
باران...

امتحان داری دو تا تو یک روز!!!

 بعداز امتحانها از بی خوابی شب گذشته خسته ای...داری وسایلات رو جمع می‌کنی که بری خونه،که یهو بهت یه پیشنهاد میشه؛

_ میای بریم مسجد دانشگاه؟!

میگی که خسته‌ای!!!اما انگار گوشش بدهکار نیست...چند دقیقه ی بعد با چنتا از دوستات سوار یک پراید فکستنی...از در دانشگاه امام صادق(علیه السلام) وارد میشی...

۱۸ نظر ۱۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۹
باران...

آیا کسی هست که مرا به خودم برساند؟!!!

آخر اینجا "من"ای بی "خودش" دارد می سپارد جان...

گویی همین دیروز بود،که "خودم" را سوار بر بوم رنگ کودکی تنها،رها کردم به سوی ابرها...

و او هم رفت!!!

اما،برنگشت...

اینبار روزگار برخلاف قاعده ی بازی بوم رنگ عمل کرد. و من مردم...بی "خودم" مردم...

هم اکنون؛

به سال 1392 هجری قمری،در شب پایانی چله نشینی برای حسین(علیه السلام) در کمال سلامت و صحت عقل اعلام میدارم که؛

من خودم را می خواهم...گرمی رایحه اش را می خواهم...پاکی هوایش را می خواهم...

تا دوباره تنفس کنیم در هوای بهاری خدا...

گاهی دلم برای "خودم" تنگ می شود...با دلتنگی چه باید کرد؟!!!

.................................

۱۸ نظر ۰۱ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۵
باران...