نوستالوژی باران...
هیســــــــــــــــــــــــ !!!
گوش کن!!!
میشنوی؟!!!
خوب گوش کن!!!
انگار داره بارون میاد...
اونم نم نم!!!
یه همچین مواقعی یهو می زنه به سرم که مثل بچگیام که میرفتم سر پله های خونه باغ،برم سر پله ها و دستام رو بگیرم زیر بارون و خیس بشم...بوی خاک بارون خورده از هر عطر و رایحه ای تو این دنیا دلچسب تره برام...من رو یاد "مادر جون" میندازه...یاد عصرای تابستون...وقتی آفتاب بساطش رو از پهنه ی دیوار جمع می کرد...می رفتیم توی حیاط...پسرا یکراست می رفتن سراغ شیر آب و میوفتادن به جون درختا و زمین و زمان و خیس می کردند... صدای خنده_ریسه هاشون رو از هفتا محله اون وَرترم می تونستی بشنوی...
ما دخترا هم اگر از زیر خیس شدن جون سالم به در می بردیم...بساط خاله بازیم رو پهن می کردیم توی ایوون...فرش پهن می کردیم و پشتی میذاشتیم...یه سر چادر گلدار مامان رو می بستیم به نرده و سر دیگش رو می بستیم به آویز پرده ی ایوون...خونمون که حاضر میشد...می رفیتم و دست "مادر جون" رو می گرفتیم،میاوردیم تا بشن اولین مهمون ...توی فنجونای کوچولومون مثلا چایی می ریختیم و اون بنده ی خدا هم در کمال محبت و مهربونی فنجون چایی رو سر می کشیدن ومی گفتن:
_به...عجب طعمی داشت!!!
از سر و صدای ما بچه ها بزرگترا هم دیگه کم کم از خواب بیدار می شدند و هر کسی یه خوردنی می گرفت دستش و میومد تو ایوون، میشد مهمون ما...یکی میوه...یکی چایی...یکی شیرینی...
اگر هم که دایی زودتر میومد خونه،همیشه بساط عصرونه ی مفصلی به راه بود...گوجه_خیار حلقه شده...سبزی خوردن...نون تازه و پنیر تبریزی و لقمه هایی که من هیچ وقت بهشون لب نمیزدم...
چون "مادر جون" پنیر تبریزی فقط می خوردن مثل یک قانون نانوشته دایی فقط پنیر لیقوان می خریدند و بس...ولی من فرق می کردم؛
یا برام پنیر پاستوریزه می خریدن...یا مربای آلبالو که دوست داشتم!!!
گاهی وقتا میشنیدم کسی اعتراض می کرد که:
_مگه شما همین یدونه نوه رو فقط دارید خانوم جون؟!!!بچه های ما بچه نیستند؟!!!
"مادر جون" سرشون رو یکمی می بردن نزدیکتر و آروم در جواب می گفتن:
_آخه این بچه ها باباشون نیست...امانتن...دلتنگی نکنن یه وقت من اینجوری بهشون می رسم...این بچه بغض کنه اون دنیا باید جواب بدیم!!!
هعی...هعی...هعی چه روزای خوبی بود!!!
هنوزم وقتی بارون میاد،بوی سمق خیس خورده ی درختای گیلاس و آلبالوی خونه باغ رو برام زنده می کنه...یاد گلهای آفتاب گردون ته باغ...یاد گل محمدی ها و باغچه ی سبزیجات...یاد جوجه هایی که تابستونا می خریدیم و پسر داییم کل تابستون از ترسشون پاش و از ایوون پایین تر نمیذاشت...
یاد صمیمیت ها...بزرگترها...خونه باغ ها...بچگی ها...شیطنت ها...خنده ها...شادی ها...قهرهایی که تا قیامت می کردیم...و قیامتهایی که خیلی زود فرا می رسید!!!
به یاد گل کوچیکها...گلدانها ها و شیشه های شکسته...
به یاد پیکان_تاکسی نارنجی آقا رضا،همسایه ی خونه باغ...
و به یاد خود باران ..بارانی اینچنین نم نم...!!!
..............................................................................
پ.ن:نوستالزی(+)
پ.ن:در میان ازدهام این روزها...درست وسط زرق و برق ها...سادگی تو را کم دارم!!!
یا رحیم
سلام بارانی جونم
یعنی بی نظیر بود پستت برای باران نم نم ! اصلا مشخصه طور دیگه ای داری می باری . یه خرده یاد نوع خاطره نوشتن خودم افتادم ... منظور اینکه من بی نظیر می نوسم هااااا :)))))ولی جدا گاهی شبیه من حس ها رو بیان کرده بودی!
عکس عالی بود .
***** ** **** **** **** *** **** **** *** **** * * ** **** ** *** **** * ** **** * ******** ** **** **** ** *** *** *** ** ***** *** ** **** ** ** *** ***** **** ** *** *** ***
شاد باشی مانند همین پست قشنگت
اللهم عجل لولیک الفرج