برف و مانی...
میگه مانی زنگ زده...زنگ زده و گفته که برف میاد...گفته هوا بدجوری جون میده برای یک برف بازی دو نفره...گفته که پایین تو ماشین منتظره...گفته بیا...
میگه پرده ی اتاقش رو زده کنار...میگه گوشی هنوز دستش بوده...صدای آهنگ بابک جهانبخش میومده...مانی قربون صدقش می رفته...میگه یه لحظه دلش خواسته بپره پایین و بی خیال همه چیز بشه و بره برف بازی...برف بازی اونم با مانی...همونی که دوسش داره...مثل همون موقع ها که هنوز چادری نشده بوده...مثل همون موقع ها که موهای بلندش رو بِلُند می کرده...
میگه یهو اما،یاد خداش میفته...یاد راهیان 89...یاد طلائیه میوفته...یاد سه راه شهادت...یاد قسم حضرت عباسش...یاد آوینی...یاد چادر خاکی...یاد خیلی چیزهای دیگه...میگه و اشک میریزه،مثل بارون...
میگه پرده رو میندازه و بی خیال مانی و عشقش و برف بازی میشه...میگه گوشیش رو خاموش می کنه و میره وضو میگیره...میره سمت سجادش...سمت خداش!!!
میگه به خدا گفته:خدایا...من امروز از لذت با نامحرم بودن گذشتم فقط برای رضای تو!!!
میگه و اشک میریزه...
می گه و فریاد میزنه...
میگه و آروم میشه...
میگه و قطع می کنه...
......................................................
پ.ن:برف...برف...برف می باره(بابک جهانبخش)
پ.ن:و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند!!!