دلتنگی به ما هو دلتنگی...
پ.ن:یه روزی...یه جایی حوالی ساختمان شماره ی 5 یه مردی بهم گفت:
اگر از منظر باطن به تماشای کربلا و واقعه ی عاشورا نگاه کنی...درست همانطور که زینب(سلام الله علیها) از تل زینبیه به تماشای صحنه ی کربلا ایستاده بود...آنوقت است که تو می فهمی الحق و الانصاف جمله ای زیبنده تر از "ما رایت الّا جمیلا " ی خانم برای صحنه به صحنه ی آن روز بزرگ و با عظمت نیست!!!
درست 49 روز است که از آن صحبت میگذرد.و من اما هنوز،در میان لایه لایه های آن واقعه ی بزرگ به دنبال خودی می گردم که گم شد...به دنبال "خودم"به ما هو "خود" می گردم!!!
پ.ن:عمه جان،زینب!
چهل روز از بی حسین(علیه السلام) شدن شما می گذرد و ما آنطور که باید حسینی نشده ایم...
چهل روز است که منزل به منزل رفته اید و برگشته اید،اما ما هنوز اندر میان کوچه پس کوچه های خاکی دنیا غرق مانده ایم...
چیست این موجود خاکی که بهای آدمیتش این چنین سنگین است بانو؟!!!
شرمنده خانوم که بهای حسینی شدن ما تنها بی حسین(علیه السلام)شدن خواهر بود و بس...
دلمان خجل...
رویمان سیاه...
پ.ن:دنیا را که بد نساختند...ما را هم همینطور!!!
پس چه میشود که مخلوق درست خلق شده،در دنیایی که خوب ساخته شده؛
بد زندگی می کند!!!
کج راه می رود!!!
احساس را گم می کند!!!
منطق بی یاور می ماند!!!
فراموشی راه حل مشکلات می شود!!!
در یک کلام؛"خودی از خود بیخود می شود..."!!!
این درست همان چیزی را پدید می آورد که درد دارد،نه معنا!!!
پ.ن:گاهی نباید زیادی به افراد رو بدهی...
دچار خود باوری کاذب می شوند و خود را آنقدر بزرگ می بینند که در راستای منافع خود چینی نازک احترام را هزار تکه میکنند و خود را برنده میدانند...
هرچند باخته اند و فقط خود نمیدانند...
صبر لازم است تا بدانند...صبر!!!
روزگار،روزی خود به آنها خواهد فهماند که "گاو نُه من شیر ده"بودن هنر نیست!!!
این گونه افراد را باید سپرد به باد!!!
همین!
پ.ن:اسم خانمها بد در رفته ظاهرا در متغیر الحال بودن...
اصلا بی خیال،بیاین بازی؛
کلاغ؟
پر...
کبوتر؟
پر...
هکتور؟
پر...
قناری؟
پر...
گنجشک؟
پَرپَر...نَپَر!!!