باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۱۹ مطلب با موضوع «کلکِ بارانی» ثبت شده است

نوشتن می خواهد؛

بی حساب و کتاب...

گفتن می خواهد؛

بی ترس و واهمه...

نفرت می خواهد؛

بی مجازات و عقوبت...

و...

قلمم شکست...

جوهر دلــــــ م سر ریز شد...

خاطرات اما(!)،هنوز...

نانوشته...

مانده در راه...

گلوگیر شده اند...

← !!! →

۷ نظر ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۴
باران...

هر شش شهید سادات بودند...از پهلو تیر خورده و بازویشان شکسته بود...

بر روی سربند همه یشان هم نوشته بود؛

 "یا زهــــــــــــرا"...

پ.ن:ایام فاطمیه تسلیت "آقا"...

...اللهم عجل لولیک الفرج...

+\.k:

این دل به کدام واژه گویم چون شد،
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد...
بگذار بگویمت که از ناگفتن،
این قافیه در دل رباعی خون شد...

۲۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۱
باران...

شما که سواد دارین، لیسانس دارین ،روزنامه خونی 
با بزرگون میشینی ،حرف میزنی، همه چیز میدونی
شما که کلت پره ،معلم مردم گنگی
واسه هر چیز که میگن ،جواب داری در نمیمونی
 بگو از چیه که من دلم گرفته؟!!!
راه میرم دلم گرفته ،
میشینم دلم گرفته ،
گریه میکنم میخندم ،پامیشم دلم گرفته !!!


 من خودم آدم بودم، باد زد و حوای منو برد...
 سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد... 
 عمر من کوه عسل بود، ولی افسوس روزهای بد؛
 انگشت انگشت اونو لیسید، بعد نشست تا تهشو خورد!!!

!!!(محمد صالح علا)!!!

.................................................................

پ.ن:"وقتی به کسی حسادت می کنی؛
در واقع داری غیر مستقیم به اون شخص می گی تو از من بهتری!" 

!!!تیرهای رها شده از چله ی کمان حسادت هیچگاه به هدف نمی خورن!!!

پ.ن:فردا به همراه جمعی از هم دانشگاهیان عزیز عازم دانشگاه شهید بهشتی هستیم،جهت دیدن فیلم"چ" ابراهیم حاتمی کیا...

خود کارگردان و عوامل فیلم هم حضور دارند...

ما که خیلی تعریف شنیدیم...

اگر دیدیم و تعریفی بود،میایم برای شما هم تعریف می کنیم...

پ.ن:رفتیم فیلم را دیدیم!!!

میتونم فقط بگم بد نبود...

همین!!!

اما صحبتهای بسیار جالب حاتمی کیا بعد از فیلم,

متوسط بودن فیلمش را از یادها برد!!!

۲۸ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۴
باران...

میگه مانی زنگ زده...زنگ زده و گفته که برف میاد...گفته هوا بدجوری جون میده برای یک برف بازی دو نفره...گفته که پایین تو ماشین منتظره...گفته بیا...

میگه پرده ی اتاقش رو زده کنار...میگه گوشی هنوز دستش بوده...صدای آهنگ بابک جهانبخش میومده...مانی قربون صدقش می رفته...میگه یه لحظه دلش خواسته بپره پایین و بی خیال همه چیز بشه و بره برف بازی...برف بازی اونم با مانی...همونی که دوسش داره...مثل همون موقع ها که هنوز چادری نشده بوده...مثل همون موقع ها که موهای بلندش رو بِلُند می کرده...

میگه یهو اما،یاد خداش میفته...یاد راهیان 89...یاد طلائیه میوفته...یاد سه راه شهادت...یاد قسم حضرت عباسش...یاد آوینی...یاد چادر خاکی...یاد خیلی چیزهای دیگه...میگه و اشک میریزه،مثل بارون...

میگه پرده رو میندازه و بی خیال مانی و عشقش و برف بازی میشه...میگه گوشیش رو خاموش می کنه و میره وضو میگیره...میره سمت سجادش...سمت خداش!!!

میگه به خدا گفته:خدایا...من امروز از لذت با نامحرم بودن گذشتم فقط برای رضای تو!!!

میگه و اشک میریزه...

می گه و فریاد میزنه...

میگه و آروم میشه...

میگه و قطع می کنه...

 

......................................................

پ.ن:برف...برف...برف می باره(بابک جهانبخش)

پ.ن:و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم میگذرد...

 آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند!!!

۱۶ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۵۹
باران...

 هیســــــــــــــــــــــــ !!!

گوش کن!!!

میشنوی؟!!!

خوب گوش کن!!!

انگار داره بارون میاد...

اونم نم نم!!!

یه همچین مواقعی یهو می زنه به سرم که مثل بچگیام که میرفتم سر پله های خونه باغ،برم سر پله ها و دستام رو بگیرم زیر بارون و خیس بشم...بوی خاک بارون خورده از هر عطر و رایحه ای تو این دنیا دلچسب تره برام...من رو یاد "مادر جون" میندازه...یاد عصرای تابستون...وقتی آفتاب بساطش رو از پهنه ی دیوار جمع می کرد...می رفتیم توی حیاط...پسرا یکراست می رفتن سراغ شیر آب و میوفتادن به جون درختا و زمین و زمان و خیس می کردند... صدای خنده_ریسه هاشون رو از هفتا محله اون وَرترم می تونستی بشنوی...

۱۵ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۵۱
باران...