امشب می خواهم زود بخوابم...
پس از چند شب پیاپی دیر خوابیدن و زود بیدار شدن...
امشب باران٬ نم نم می بارد بر زمین تب کرده ی خیال!!!
+وقتی یک سوءتفاهمی سنش به 5 ماه میرسه دیگه داره میره که رنگ نفرت بگیره...
بعد از یک ساعت گفتن و شنیدن
وقتی که دیگه کاملا رفع کدورت ها شد،
باران دلش سبک شد و من آرام شدم!!!
تنها چند روز دیگر باقیمانده ...
تا سال دیگه کی مرده کی زنده را خدا داند و بس ...
نمی دونم شاد باشم از حلول ماه ربیع یا غمگین از رفتن محرم و صفر حسین علیه السلام؟!!!
مثل همیشه تازه از ربیع داغ من شروع می شود...
من که هر نفسم اسم تو گفتم/نکنه یه روزی از چشات بیفتم؟!
+آسمان هم
با اشکهایش
برای بدرقه
آمده است
...
تا دو شنبه وقت دارم که یک داستان بنویسم...اونم با یک موضوع از پیش تعیین شده...درست مثله انشاهای بچگیمون!!!
همیشه نوشتن رو دوست داشتم...اما موضوعی نوشتن رو نه!!!
اعتقاد داشتم و دارم که نوشته خودش باید بیاید و متولد شود نه اینکه من به زور خلقش کنم!!!
استاد کلاس می گه خاص می نویسی اما نمیشه اسمش رو بذاریم داستان...می گه قلمت عجیبه...میگه عجیبه اما روون...
میگه ذاتا نویسنده ای...اما ازون نویسنده هایی مخاطبینشون برای فهم مطالبشون باید هوش و توان فکری خاصی داشته باشند...
طیطی کلاس(این اسمی هستش که یکی از دوستانم روی هم کلاسی بنده خدای ما گذاشته)هر جلسه بعد از اتمام داستان من رو به همه میگه خوب بود ولی من که چیزی نفهمیدم...این جاست که دوست داری جوابی به او بدهی که برود با برفهای سال بعد بر درختی فرود بیاد...شاید همونجا گنجیشکا به فرزندی قبولش کردند و ما هم از شر تیکه هاش راحت شدیم...
به قول همون دوستم:والا به خدا!!!