باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۸ نظر ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۹
باران...

پینه دوز پیر به رسم همیشگی به پشت در خانه ی محقر ما که رسید،بنه بر خاک نهاد و پایی دراز کرد.تکیه بر دیوار،چشم بسته،آرام زیر لب زمزمه های مأنوس و همیشگی اش را سر داد...

دستان زبر و پینه بسته اش را آرام آرام بر روی صورت ومحاسن سفید و بلند خود می کشید و زیر لب مشغول بود!

گویی زیر گوش کسی چیزی می خواند،

می آمد.بدون حتی خبری...

می ماند،بدون اندک طلبی...

آمدنش را هر بار به نوعی زمزمه می کرد برای من؛

گیرم که او نقاب بر افکند و رخ نمود

چون تاب آن جمال نیارم چه سان کنم

گفتی که صبر چاره ی دردست، فیض را

بر صبر نیز صبر ندارم چه سان کنم
...........................................
+امروز برای اولین بار رفتم انقلاب کتاب بخرم(ترم آخری فیلمون یاد هندستون کرده بود گویا)...
در پس شلوغی های همان ابتدای خیابان انقلاب وقتی کتابم را یافتیدم و وجه لازم را هم پرداخت کردم،به سان جت مجدد پریدم در مترو و پیش به سوی خانه...ساعتی بعد درست زمانیکه تنها دو ایستگاه با ایستگاه مقصد فاصله داشتم نگاهی به کتابها انداختم که متوجه شدم اشتباهی شده است(موقع خرید با تلفن همراه صحبت می کردم بدون چک کردن کتاب رو تحویل کرفته بودم)...مجدد تمام راه رفته رو با تعویض خط و غیره غیره برگشتم تا انقلاب و کتابفروشی...
فروشنده:اون کتابی که گفتید رو نداشتیم خب!!!
من:0o...
و اینچنین شد که فروشنده با زبان خوش نگاه من ،وجه پرداختی رو پس داد و من آمدم در پی یافتن انتشارات ...پس از چهل_پنجاه بار بالا و پایین کردن خیابان اردیبهشت و این کوچه و اون کوچه پس کوچه رو زیر پا گذاشتن،عقلم را به کار انداخته و از پشت جلد یکی از کتابهای همین انتشارات که مثلا برای خریدش رفته بودم در مغازه ای،زنگ زدم به انتشارات و وقتی آدرس را گرفتم متوجه شدم انتشارات درست روبروی همانجاییست که ایستاده ام...عرض خیابان رو به سرعت طی کردم و در طبقه اول یک ساختمان انتشاراتی...انتشارات لازم رو یافتم و کتاب رو به تعداد خودم و دوستم تهیه کردم!!!
موقع برگشت درست در ابتدای ورودی ایستگاه مترو یک نفر سریع از کنارم رد شد و بین جمعیت لایی کشید و رفت سمت پله های برقی...
انقدر تغییر نکرده بود که نیازی به دیدن چهره اش برای تشخیص اینکه خودش بود نداشتم!!!
هنوز هم درست مثل گذشته عجول بود!!!
۲۵ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۹
باران...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۴
باران...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
باران...

این روزا چقدر زود و چه راحت آدما می گن که خسته شدن...

می گن که خسته شدن و خودشون رو هم مقصر این خستگی ها نمی دونند...

انگشت اتهامشون همیشه سمت مخاطبینشون هست که می گن؛

آهای!بله...بله با شمام!

شمای مخاطب،حواست هست که من رو دیگه خسته کردی؟!!!

اگر من مثلا جای یکی از این مخاطبین باشم می دونید جوابم چیه؟!!!

اول شما بگید،

جواب شما چیه؟!!!

۲۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۸
باران...