نجوایی به رنگ ارغوانی...
پینه دوز پیر به رسم همیشگی به پشت در خانه ی محقر ما که رسید،بنه بر خاک نهاد و پایی دراز کرد.تکیه بر دیوار،چشم بسته،آرام زیر لب زمزمه های مأنوس و همیشگی اش را سر داد...
دستان زبر و پینه بسته اش را آرام آرام بر روی صورت ومحاسن سفید و بلند خود می کشید و زیر لب مشغول بود!
گویی زیر گوش کسی چیزی می خواند،
می آمد.بدون حتی خبری...
می ماند،بدون اندک طلبی...
آمدنش را هر بار به نوعی زمزمه می کرد برای من؛
گیرم که او نقاب بر افکند و رخ نمود
چون تاب آن جمال نیارم چه سان کنم
گفتی که صبر چاره ی دردست، فیض را
سینی ای،که در آن قرصی نان و ظرفی شیر گذاشته شده بود به دستانم دادند از سر طلب...
بلکه دعایی ،نشانی چیزی، بر لباس من هم بنویسد...
در را گشودم.
همان قرار همیشگی!
خم شدم و سینی را مقابل نجواهایش بر زمین گذاشتم و نشستم.
نشستم...
نشِنیدم...
صبر کردم...
نشِنیدم...
گوش کردم...
نشنیدم...
گوش فرا دادم...
باز هم نشِنیدم...
هیچ صدایی!
پینه دوز اندکی هم تکان نخورد اما دست بر سینی که بردم سینی خالی شده بود.
دانستم که وقت رفتن است...
می دانستم پا بر پله ی اول نگذاشته،شتابان می آیند و دور تادور دامنم را طواف میکنند به دنبال خطی هر چند کوچک.
جوهر ارغوانی رنگ خطاطی پدر را بیرون آوردم و نقش انگشتری را به پایین دامنم مهر کردم...
(گویا وقتی 2ماه پیش پسر حاج حسن معمار شفا گرفته بود بر پایین شلوارش یک سوزن پینه دوزی دوخت شده بود...
و نشون مریم السادات رو ی دامنش مهر... .)
همان هم شد.
پا بر پله گذاشته نگذاشته،امان ندادند و وارسی ها شروع شد.عزیز بنده ی خدا،از همان پایین ایوان گوشه ی چادرم را کشید و برد تا او هم در این امر خیر نصیبی داشته باشد.
تمام قد ایستادم به انتظار!
فریادی خفیف ...
باورش نمی شد!
قسمت ارغوانی دامن را در میان دستانش گرفته بود وبر هم میسایید.
_ببینید،نگاه کنید، این رد رنگ قبلا نبود،نه؟!
_این حتما همان نشانه است...!
سری بالا آورد...
صورتم را در میان دستان سردش گرفت.نفس نفس می زد:
_چشمانت را باز کن؟!
_می توانی ببینی؟!
_می توانی؟!
باید به این انتظار پایان می دادم...
نگاهم در نگاهش تلاقی کرد.
سر نزدیک گوشش بردم و زمزمه وار خواندم؛
آن دوست که دیدنش بیاراید چشم
بیدیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم