طعم گس خوشبختی...
تنها یک چمدان کوچک بر می دارم که چند تکه ای لباس و چنتایی کتاب در آن گذاشته ام.دسته ی چمدان را می گیرم به دست راست و گلدان کوچک کاکتوسم را که تنها یادگار اوست با دست دیگر بر می دارم و می آیم بیرون.
ساعت از نیمه شب هم گذشته است و کوچه در سکوت عمیقی فرو رفته .شاید اگر شرایط فرق می کرد ترس مانع بزرگی بود برای رفتنم.اما، این بار...این بار باید هر طور که شده خود را به او برسانم!
در خلوتی شب من هستم و سکوت شب و صدای چرخهای چمدانی که بر آسفالت خیابان کشیده می شود.
داخل خیابان اصلی که می شوم تا چشم کار می کند خیابان ست و خط کشی های سفیدش...تیرهای چراغ برقی که به ردیف همچون سربازانی وظیفه شناس،آمده اند به استقبال "من".تا چشم کار می کند خیابان ست و خیابان...من هستم و تنهایی وبازهم خیابان!چند دقیقه ای را می ایستم به انتظار اما دریغ از جنبنده ای حتی...
نگاهی به چپ و راست خیابان می اندازم تا از تنها بودنم مطمئن شوم.سکوت است و دیگر هیچ.به خود می گویم:یا الان یا هیچ وقت !
زیرا این آخرین فرصت است(خودش در نامه اش بر روی این نکته بارها تاکید کرده بود!!!).مدتهاست که دلم یه همچین مکان و همچین شرایطی را می خواست.گویی کسی از قبل همه چیز را برای این ملاقات آماده ساخته است.آرام کفشهایم را از پا بیرون می آورم و جفتشان می کنم کنار دیواری.گلدان و چمدانم را هم کنار همان دیوار رهایشان می کنم به امان خدا.
نیمی از عرض خیابان را طی می کنم ،و درست در وسطش ،پشت نزدیکترین خط کشی می ایستم .نگاهم به امتداد خیابان ودلم هول رسیدن به او بیقراری می کند.دستانم را باز می کنم و به رسم همیشه "بسم الله" ای زیر لب می گویم و راه شروع می شود.
هر قدم نشانه ایست برای رسیدن!
تازه دارد افکارم جمع می شود حول محور او ،که صدای خفیف ماشینی را می شنوم که از پشت سر نزدیک و نزدیک تر می آید.دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست...مهم نیست که حتی برای لحظه ای نمی ایستم و به راهم ادامه می دهم.صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می آید تا جایی که گویی ثانیه ای دیگر از من گذر خواهد کرد...
صدای مهیب برآمده از ترمزی که به یکباره گرفته می شود و بوی تند لاستیک سوخته،هم گوشم را اذیت می کند و هم مشامم را می آزارد.اما من خونسرد تر از قبل به راه خود ادامه می دهم،انگار نه انگار!
صدای باز شدن درِ ماشین...قدم هایی که با سرعت برداشته می شوند و خشمگین به پیش می آیند،صداهای بعدی ای ست که به گوش می رسد.اما،پا سست نمی کنم و محکمتر از قبل گام بر میدارم!!!
قدمها از سمت راست سبقت می گیرند و کمی جلوتر از نفس می افتند.من اما کما فی السابق می روم تا غرق شوم در بی کران محبوب...می روم به سوی او..."او"یی که منتظر من است.
چند گام دیگر به پیش می روم که به یکباره دستی آنچنان بازوی مرا می کشد که بر روی زمین افتاده و زخمی می شوم.آنقدر ضربه شدید است که همانجا دانستم که هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند ویرانیم را آباد سازد مگر خودش عنایتی کند...
مأیوسانه در فراقش اشک می ریزم...اشک می ریزم و زیر لب "او" را به نام می خوانم!
دستی سرم را نوازش می کند...
سربلند می کنم...
اما!!!
تنها یک جفت کفش نو ، که گویی هرگز پایی درون آنها رخنه نکرده است.متعجب نگاهی به اطراف می اندازم و همه جا را خوب وارسی می کنم اما نه ماشینی دیگر وجود دارد و نه راننده ای و نه حتی پرنده ای که بشکند این سکوت لعنتی را...
تنها یک جفت کفش نو،که بندهایش را با دقتی زنانه گره کرده اند!!!
به سرعت بلند می شوم و راه آمده را به دو طی می کنم به سمت گلدان کاکتوس یادگاریش...
مابین چمدان و کفشهای جفت شده کنار همان دیوار،جای خالی گلدان هر چند کوچک است اما،
به چشم می آید!