کاکروچ
برگی از خاطرات؛
تازگیا نمی دونم چرا ذهنم هر اتفاق روز رو یه جورایی ربط میده به گذشته.
مثلا یکیش همین دیشب؛
یه سوکسِ خوجگلِ مامانیِ بی آزار،داشت برای خودش کف سرامیکای روشویی رژه می رفت که یهو چشم مامانِ گلم به جمال این آقا سوکسه ی ما روشن شد.این که چی شد و واکنش مامان جان چی بود که دیگه بر همگان واضح و مبرهن است ،پس فاکتورش میگیریم که زودتر برسیم به جان مطلب(به قول محمد صالح اعلای عزیز البته).
بر خلاف میل باطنیم،یه دمپایی از آشپزخونه برداشتم و با دو ضربه ی بی رحمانه کارِ آقا سوکسَ رو یکسره کردم رفت پی کارش!(خداییش هنوز عذاب وجدانش باهامه).
بعد از یک عملیات سخت و طاقت فرسای سوکس کشی،نشسته بودم که یهو یاد اون روز باشکوه (!) و یه لشگر سوکس مست و ملنگ،از سمی که نثارشون کرده بودند افتادم.هنوز همه نرسیده بودن،شایدم یه جورایی ما زود رسیده بودیم و تو حیاط منتظر بقیه نشسته بودیم.یکی از شجاع دلها رفته بود تو راهرو و در و چنان محکم از پشت گرفته بود که انگار با یک دسته کروکودیلِ ارتودنسی کرده ی تا دندون مسلح طرفه!
پسرِ پدر شجاع هم نشسته بود روی نیمکت و یک قیافه ی "گلادیاتورانه" ای به خودش گرفته بود بیا و ببین.که یعنی؛آره،مام ازون نترساشیم...
یکی نبود اون موقع یه آینه بده دستش و بگه:
_فسقلی..."رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون"!!!
کاش اون روز من یک چوب گلف همراهم بود!
بگذریم...
انگار همین دیروز بودا...عمر آدمیزاد مثل برق و باد میگذره...
یه خوبی می مونه و یه بدی از آدم!!!
هعـــــــــــــــــی!!!