شمعدانی
شمعدانی های باورم خشکیده اند،بیا شمعی روشن کنیم...
حیاطی نقلی.گلدانهای شمعدانی،دورچین باغچه ای کوچک.و من!
ومن نشسته بر موزاییکهای کف حیاط و خیره به سرخی گلهای شمعدانی و سخاوت آنها.عجیب بود که مدام آن دو را مقایسه می کردم.زیبایی این کجا و خارهای تیز آن کجا...(همان بهتر که بردنش!)
پاهایم را در آغوش می گیرم و زیر لب از زبان فروغ زمزمه می کنم؛
"یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند.
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد،
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت..."
حضورش را حس می کنم.درست پشت سرم.همیشه متین و آرام قدم بر میدارد...آنقدر آرام که حضورش را تنها وقتی درک می کنی که دیگر در یک قدمی تو رسیده باشد!!!
نفسهای گرمش را بالای سرم حس می کنم،اما سری حتی به اعتراض بر نمی گردانم...ادامه ی شعر را اما(!)بی صدا برای خود در ذهن مرور می کنم...میروم تا جایی که قطره اشکی معترض، قلتان...قلتان می آید که سقوط کند بر دل یک شمعدانی؛
"آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت،
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند
سلام بگویم؟!!!"
می ایستم.با همان صورت خیس شده از شبنم دلتنگی!بر می گردم .آن یک قدم فاصله را هم مثل همیشه او می آید به سمتم و من تنها در برابر بیکران محبتش سر فرود می آورم و خجل زیر لب می گویم؛
سلام!!!