پاییزِ پاییزِ برگ از درخت می ریزه...
پاییز که می شود دلم ضعف می رود برای بارانش،بارانی نم نم...بارانی شر شر!!!
برای آن زیر باران رفتن و چرخ زدن ها...
برای خیس شدن ها...
بغض کردن ها...
لرزیدن ها...
اشک ها...
لبخند ها...
باران پاییزی را باید عارفانه فهمید و عاشقانه دوست داشت...
آن کور مغز هایی که با چتر خود را از حس خوب خیس شدن محروم می کنند نمی دانند در آغوش باران جای گرفتن چه لذتی دارد....
گاهی که باران دیر می کند و برگهای خشک فرش زیر پای عابران می شوند و خش...خش خرد می شوند و دم نمی زنند،بیش از پیش نبودش احساس می شود...
چند روزیست که چشم به آسمان دارم تا بر کویر دلم ببارد،دلی که لبانش از عطش تابستانه ای ترک برداشته و دارد
می میرد....
خدایا...
دلم را بیش ازین چشم انتظار بارانت نگذاری که می ترسم لب تشنه چشم از خزانت برگیرد وجان را تسلیمت کند!!!
ببار بارون...!!!
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
مهدی اخوان ثالث..