باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

۲۹ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

امشب می خواهم زود بخوابم...

پس از چند شب پیاپی دیر خوابیدن و زود بیدار شدن...

امشب باران٬ نم نم می بارد بر زمین تب کرده ی خیال!!!

+وقتی یک سوءتفاهمی سنش به 5 ماه میرسه دیگه داره میره که رنگ نفرت بگیره...

بعد از یک ساعت گفتن و شنیدن

وقتی که دیگه کاملا رفع کدورت ها شد،

باران دلش سبک شد و من آرام شدم!!!

۱۵ نظر ۰۴ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۳
باران...

تا دو شنبه وقت دارم که یک داستان بنویسم...اونم با یک موضوع از پیش تعیین شده...درست مثله انشاهای بچگیمون!!!

همیشه نوشتن رو دوست داشتم...اما موضوعی نوشتن رو نه!!!

اعتقاد داشتم و دارم که نوشته خودش باید بیاید و متولد شود نه اینکه من به زور خلقش کنم!!!

استاد کلاس می گه خاص می نویسی اما نمیشه اسمش رو بذاریم داستان...می گه قلمت عجیبه...میگه عجیبه اما روون...

میگه ذاتا نویسنده ای...اما ازون نویسنده هایی مخاطبینشون برای فهم مطالبشون باید هوش و توان فکری خاصی داشته باشند...

طیطی کلاس(این اسمی هستش که یکی از دوستانم روی هم کلاسی بنده خدای ما گذاشته)هر جلسه بعد از اتمام داستان من رو به همه میگه خوب بود ولی من که چیزی نفهمیدم...این جاست که دوست داری جوابی به او بدهی که برود با برفهای سال بعد بر درختی فرود بیاد...شاید همونجا گنجیشکا به فرزندی قبولش کردند و ما هم از شر تیکه هاش راحت شدیم...

به قول همون دوستم:والا به خدا!!!چشمک

۳۷ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۰۲:۲۷
باران...

۱۵ نظر ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۵
باران...

۰۲ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۰
باران...

 دم دمای صبح بود که چشمام روی هم رفت و بعد از کلی ازین شونه به اون شونه شدن خوابم برد...

چشم که باز کردم هنوز قلبم از هیجان خوابی که دیده بودم،تند تند می زد...

دستام از گرمی دستاش گرم بود و تصویر زیبای نگاهش توی مغزم بالا و پایین می رفت...انگار کنارم بود...

کاش فقط یک خواب نبود...یا لااقل من هرگز ازین خواب بیدار نمی شدم...

 هر چی به ذهنم فشار میارم نمی تونم گفته هاش رو بیاد بیارم...اما شیرینی حرفاش رو خوب یادمه...

گریه های من...

آغوش مادر...

یادمه یه چیزایی در مورد تلاوت قرآن می گفت...یه چیزی مثل یک صوت زیبا تو گوشم می پیچه...

هرچند مبهمه اما طرحواره ی به جامامده از این خواب، من رو تا مرز مستی و مدهوشی پیش می بره...

اصلا نفهمیدم چه‌جوری نماز صبح رو خوندم...یادم نیست به خدا چی گفتم و چی شنیدم...فقط سردی آب رو یادمه وقت وضو گرفتن...

دلم براش تنگ شد...

 رایحه ی خوش coco همون عطر همیشگیش،هنوز مشامم رو قلقلک میده...

..............................................

+

و عمر،شیشه عطر است! پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
 
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
 
طلای اصل و بدل آن چنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند...
 ++
 
۳۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۰
باران...