برگی از خاطرات؛
تازگیا نمی دونم چرا ذهنم هر اتفاق روز رو یه جورایی ربط میده به گذشته.
مثلا یکیش همین دیشب؛
یه سوکسِ خوجگلِ مامانیِ بی آزار،داشت برای خودش کف سرامیکای روشویی رژه می رفت که یهو چشم مامانِ گلم به جمال این آقا سوکسه ی ما روشن شد.این که چی شد و واکنش مامان جان چی بود که دیگه بر همگان واضح و مبرهن است ،پس فاکتورش میگیریم که زودتر برسیم به جان مطلب(به قول محمد صالح اعلای عزیز البته).
۱۴ نظر
۲۹ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۲