امروز از آن روزهایی بود که می خواهی در انتهایش چشمانت را ببندی و شان و منزلتت را به فراموشی بسپاری و هر آنچه ناسزا بلدی از 18+ گرفته تا آن 40+ هایی که تا پشت بناگوششان را رنگی می کند ،نثارشان کنی تا شاید کمی آرام شوی...مثلا در جواب یکیشان بگویی؛
"حرف دهنت رو بفهم!!!"
یا ...
تنها نقطه ی سفید امروز از ایستگاه میرداماد با من بود تا ایستگاه مقصد...آنقدر قربان صدقه اش رفتم و چلاندمش که طنّاز کوچولو بیدار شد!!!
دو عدد لپ داشت هر کدام به قاعده ی یک گوجه فرنگی...حیف که مادر محترمش هم حضور داشت و الاّ گازی از بچه می گرفتم که گوجه ها املت بشوند در دَم!!!
دنیا در کنار بدی ها و نامردیهایش بسیار زیباست...تنها کافیست تا چشمانمان را ببریم کارواش و افکارمان را حتی!!!
........................................
۱۸ نظر
۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۳:۳۰