ببین می تــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیر من،آســمانی،بمان
اگر می شـود می توانی بـمان
خدایا...
ممنونم برای تمام خنده های امسالم،
ممنونم برای تمام اشکهای امسالم،
ممنونم از درسهای بزرگ زندگی امسالم،
ممنونم از اینکه یادم دادی خودم باشم بیشتر از همیشه...
وخدایا...
قسم به تمام شکوفه های این بهار...آرزو می کنم؛
خنده های امسال از ته دل...
گریه ها از سر شوق...
آرامشی به قشنگی رنگین کمان...
دانایی،بینایی،و منشی به وسعت هر دو جهان...
و خلوتهایی که با نور خودَت پر بشه...
الهی...
عمریست دستمان را گرفته ای،
رها مکن!!!
پ.ن:این پست بهاری رو تقدیم می کنم به "خانوم پر انرژی"...
نوشتن می خواهد؛
بی حساب و کتاب...
گفتن می خواهد؛
بی ترس و واهمه...
نفرت می خواهد؛
بی مجازات و عقوبت...
و...
قلمم شکست...
جوهر دلــــــ م سر ریز شد...
خاطرات اما(!)،هنوز...
نانوشته...
مانده در راه...
گلوگیر شده اند...
← !!! →
هر شش شهید سادات بودند...از پهلو تیر خورده و بازویشان شکسته بود...
بر روی سربند همه یشان هم نوشته بود؛
"یا زهــــــــــــرا"...
پ.ن:ایام فاطمیه تسلیت "آقا"...
...اللهم عجل لولیک الفرج...
+\.k:
این دل به کدام واژه گویم چون شد،
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد...
بگذار بگویمت که از ناگفتن،
این قافیه در دل رباعی خون شد...