می گفت: توپ را در زمین من نیندازید لطفا!!!
می گفت، بی آنکه خبر از دلی بارانی داشته باشد!!!
آخر نمی دانست،ظاهر باران که کویری می شود درونش رگباری عظیم دارد سیل راه می اندازد از فرط غم!!!
می گفت: توپ را در زمین من نیندازید لطفا!!!
می گفت، بی آنکه خبر از دلی بارانی داشته باشد!!!
آخر نمی دانست،ظاهر باران که کویری می شود درونش رگباری عظیم دارد سیل راه می اندازد از فرط غم!!!
در تاریکی به سر می بردم و او غرق در نور به سویم شتابان بود. هر چه نزدیکتر می آمد کمتر او را می دیدم و هر چه دورتر می رفت بیشتر طالبش می شدم و مشتاق تر نگاهش می کردم.
هرگاه دستانم را در میان دستانش جای می داد، گرما را بهانه ی رهایی ام می کردم، وآن زمان که دریغ پیشه می کرد، آنهارا که از سرمای قلبم به کرختی می رفت، میهمانِ جیب های نداشته ام می ساختم ...
در پیمانه اگر بود جام را لایق تر می دانستم و در جامش اگر می ریختند،عظمت وسنگینی اش را سبب نکوهشش می کردم.اگر رقصان در روشنی صبح جلوهِ گری می کرد ، تملقِ ستارگان شب را می گفتم وخود را دلتنگِ کویر نشان می دادم. واگر در جایگاهِ ماه قرارمی گرفت به یاد هرمِ آفتابِ تابستانه اش به بغض می نشستم.
آنگاه که در کنارم روان بود، دست نیافتنیش می پنداشتم و شگرف، وآن دم که دریا دریا فاصله دورمان کرده بود ، دنیا دنیا عزیز یافتمش.در لمس اقیانوسِ معرفتش حقیقت را سراب پنداشتم و در آغوشِ بیابانِ قهرش به تنگ آمدم وفریاد برآوردم: یافتمش ... به آسمانها و زمین، یافتمش... به خورشید و روشنی اش، یافتمش .... و به "کوه کوه" و" کهکشان کهکشان" نشانه قسم، که من یافتمش ...!!!
او "او" بود ومن "من"... او" نور" بود و"شراب" بود و من "مست"...او "مهتاب"بود و"آفتاب" بود ومن" گیاه". او" رود" بود و" دریا" بود ومن "ماهی".او"کویر" بود ومن"خاک"...!او تنها"او"بود ودیگر هیچ ....!
میگه مسیر رو اشتباه رفتی...
میگه باید بری دوربرگردون و دور بزنی بیای دوباره اول راه اینبار بپیچی سمت راست...
میگه معلوم هست حواست کجا بوده که سر دوراهی به این واضحی پیچیدی چپ؟!!!
میگه می ارزه این همه انرژی و سوخت صرف اشتباهت کردی؟!!!
میگه شانس آوردی...همیشه هم اون جلوتر ها دوربرگردونی برای برگشت و جبران نیست...راه پیچ و تاب می خوره میییییییییره تا ناکجاآباد...
میگه می شناسمت هرچقدر ظاهرت چغر باشه بازم تو آدم ناکجاآباد نیستی...نیستی که سر راهت دور برگردون گذاشته خدا...
میگه برگشتی، سر دوراهی پیچیدی راست،باز تا دوتا دست انداز و چاله چوله بالا پایینت کرد فیلت یاد هندستون صاف و راحت و خوش منظره ی چپیه نکنه یه وقت...
.
.
.
.
.
.
.
.
که بدجوری باختی!!!
+این الرجبیون؟!!!
ماه آغاز
ماه آغاز دوربرگردان ها
ماه توبه
ماه خدا
!!!
تنها عاشق حال عاشق را می داند و درد عشق را می شناسد...
حرف عاشق را فقط عاشق می فهمد و عمل عاشق فقط برای درد عشق کشیده معنا دارد و قابل فهم است...
عاشق به پای معشوق درد می کشد،مثل شمعی روشن قطره قطره اشک می ریزد و در خود آب می شود،اما دم بر نمی آورد...تا مبادا آزرده گردد خاطرِ عزیزِ معشوقش!!!
شیرین است...
به دهان مزه می دهد و دل را می برد و هوش از سر می پراند...
از عسل شیرین تر است پای معشوق؛
دست دادن و مشک به دندان گرفتن...
تیر بر چشم نشستن وعمود آهنین بر سر خوردن...
با صورت از اسب فرود آمدن و لب تشنه با برادر وداع کردن...
اما،
از عسل شیرین تر است پای محبوب؛جان سپردن و زیر سم اسبان رفتن!!!
حال محب را فقط محبوب می فهمد و بس...
نگاه محب،گرم به نگاه محبوبِ...
اصلا سینه ی محب به حب محبوب بالا و پایین می شود و نفس می کشد...
محب نمی خواهد نفس کشیدن در هوایی را که محبوبش دیگر در آن هوا نفس نمی کشد...
محب خود را پیش پای محبوب قربانی می کند زیرا تاب نمی آورد به تماشای جان دادن محبوب نشستن را...درد محبوب را محب با جان دادنش به پای محبوب به جان می خرد!!!
حال عباس ابن علی علیه السلام را تنها برادر می فهمد و بس!!!
اما،
حال زینب سلام الله علیها را تنها خدا می فهمد و بس!!!
زیبایی نگاه عمه را تنها خدا می تواند تفسیر و معنا کند و لاغیر...
دنیا و فهم دنیا کوچک است برای دانستنش...برای درک بزمی که برپا بود در کربلا و تنها زینب سلام الله علیها جمالش را دید و آنچنان شیرین بر لب آورد؛
"ما رآیت الا جمیلا..."
........................