باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...

هَمیشہ بـاید کســـ ے باشد که مَعنے سه نقطه ے انتهاے جُملـــه هایت را بفَهمد...

باران نم نم...
آخرین نظرات
  • ۲۴ خرداد ۹۵، ۲۳:۵۵ - وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
    :) قشنگ بود

نجوایی به رنگ ارغوانی...

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۴۹ ب.ظ

پینه دوز پیر به رسم همیشگی به پشت در خانه ی محقر ما که رسید،بنه بر خاک نهاد و پایی دراز کرد.تکیه بر دیوار،چشم بسته،آرام زیر لب زمزمه های مأنوس و همیشگی اش را سر داد...

دستان زبر و پینه بسته اش را آرام آرام بر روی صورت ومحاسن سفید و بلند خود می کشید و زیر لب مشغول بود!

گویی زیر گوش کسی چیزی می خواند،

می آمد.بدون حتی خبری...

می ماند،بدون اندک طلبی...

آمدنش را هر بار به نوعی زمزمه می کرد برای من؛

گیرم که او نقاب بر افکند و رخ نمود

چون تاب آن جمال نیارم چه سان کنم

گفتی که صبر چاره ی دردست، فیض را

بر صبر نیز صبر ندارم چه سان کنم

سینی ای،که در آن قرصی نان و ظرفی شیر گذاشته شده بود به دستانم دادند از سر طلب...

بلکه دعایی ،نشانی چیزی، بر لباس من هم بنویسد...

در را گشودم.

همان قرار همیشگی!

خم شدم و سینی را مقابل نجواهایش بر زمین گذاشتم و نشستم.

نشستم...

نشِنیدم...

صبر کردم...

نشِنیدم...

گوش کردم...

نشنیدم...

گوش فرا دادم...

باز هم نشِنیدم...

هیچ صدایی!

پینه دوز اندکی هم تکان نخورد اما دست بر سینی که بردم سینی خالی شده بود.

دانستم که وقت رفتن است...

می دانستم پا بر پله ی اول نگذاشته،شتابان می آیند و دور تادور دامنم را طواف میکنند به دنبال خطی هر چند کوچک.

جوهر ارغوانی رنگ خطاطی پدر را بیرون آوردم و نقش انگشتری را به پایین دامنم مهر کردم...

(گویا وقتی 2ماه پیش پسر حاج حسن معمار شفا گرفته بود بر پایین شلوارش یک سوزن پینه دوزی دوخت شده بود...

و نشون مریم السادات رو ی دامنش مهر... .)

همان هم شد.

پا بر پله گذاشته نگذاشته،امان ندادند و وارسی ها شروع شد.عزیز بنده ی خدا،از همان پایین ایوان گوشه ی چادرم را کشید و برد تا او هم در این امر خیر نصیبی داشته باشد.

تمام قد ایستادم به انتظار!

فریادی خفیف ...

باورش نمی شد!

قسمت ارغوانی دامن را در میان دستانش گرفته بود وبر هم میسایید.

_ببینید،نگاه کنید، این رد رنگ قبلا نبود،نه؟!

_این حتما همان نشانه است...!

سری بالا آورد...

صورتم را در میان دستان سردش گرفت.نفس نفس می زد:

_چشمانت را باز کن؟!

_می توانی ببینی؟!

_می توانی؟!

باید به این انتظار پایان می دادم...

نگاهم در نگاهش تلاقی کرد.

سر نزدیک گوشش بردم  و زمزمه وار خواندم؛

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم

بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم

ما را ز برای دیدنش باید چشم

ور دوست نبینی به چه کار آید چشم
۹۳/۱۲/۰۲
باران...

نظرات  (۲۵)

+++

سلام بانو

 زیارت قبول

:)
پاسخ:
سلام
ممنون...
ان شاءالله روزی شما...
یا حبیب
سلام باران جان

همچنان در لطافت سخنت نرم می شویم بی آنکه چیز زیادی از آن دستگیرمان شود !!! همیشه وقتی چنین نوشته هایی نشر میدی ، یاد نظر علی درستکار در مورد نوشته هایت می افتم بی اختیار ...

"ارغوانی ...به رنگ نجواهایت باشی"، خوش رنگیست(هر چند کمی غیر قابل درک ! اما آنکه باید می فهمد ، همانطور که معنای سه نقطه هایت را می داند!) !
اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ:
سلام عزیزم
:)
دقیقا کجاش مبهمه؟!!!
مخاطب خاص نداره مطلبهای من...
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام بانو
ماهم چیز زیادی نفهمیدیم!!!!
پاسخ:
سلام
واقعا؟!!!

۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۰ کمی بودن ...
سلام

منم زیادمتوجه نشدم

زیارتتم قبول عزیزم
پاسخ:

سلام

واه؟!!!

ممنون...ان شاالله به زودی آقا شما رو بطلبن...


۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۰ منور الفکر
باران!!!
الحق والانصاف طیب الله انفاسکم...

خبر از همزادهایش ندارم
پس اگر این اولین است
درست مانند شهابی دنباله دار در آسمان داستانک هایت بدانش...همان ها که هر هزارسال میگذرند و بدنبال خود رد آتشی میگذارند که تا هزارسال میتواند بسوزاند و گرم کند اگر دم ش بدهند


پاسخ:

عمو منور!!!

شرمنده یم فرمایید...

از قلم زنی های چندساله است...جدید نیست!!!

به پای زیبا نوشتهای شما که نمی رسه...

فدای شما من بشم عمو جان منور!!!


یا نور
سلام دوستم
از خطی که نوشتی :
پینه دوز اندکی هم تکان نخورد اما دست بر سینی که بردم سینی خالی شده بود.
به بعد ...
دیگه مبهم میشه . البته منظورم این نبود که مخاطب خاص داره مطلبت منظورم این بود بالاخره یکی می فهمه حرفتو مثل عمو منور هایی 

تنت سالم و قلبت سلیم 
اللهم عجل لولیک الفرج

پاسخ:
وقتی دم از دیدن نمی زنه یعنی نابیناست دختر...
اما خودش هم می داند کوریش عمدیست...بخواهد می بیند،نخواهد نمی بیند...
پینه دوز هم می داند که کور نیست پس اقدامی برای شفا بخشی او نمی کند...
دختر از زمانی که کسی را که دوست داشت دیگر ندید...دیگر ندید!!!
واضح شد؟!!!
۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۱ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
آفرین 
دلنشین بود!
فضانوشتش خوب بود
:)

پاسخ:

ممنون...

سلام

وبلاگ قشنگی داری...

 

پاسخ:

سلام

سپاس...

سلام بانو
در ابتدا رسیدن بخیر و زیارت قبول شرمنده دیر رسیدم بابت پست رمزدار ، ولی هر آنچه که بود خودم را رساندم و باز هم شرمنده...
پست خیلی زیبایی بود پر از تصویر سازی ، پیش از این یاد داستان قدمگاه و یک تکه نان افتادم ، چنین سبک و صفای داشت...
در انتهای داستان نوشتید ، نگاهم در نگاهش تلاقی کرد. برداشت من اینه که دختره شفا پیدا کرد . اما در مصرع آخر ور دوست نبینی به چه کار آید چشم ، گمانم را بر این برد که روشن دل باقی ماند...ببخشید که گیرایی بنده ضعیفه چون واقعاً به دلم نشست...
خواستم بدونم نوشته ی شماست ؟

پاسخ:
سلام
اشکالی نداره...
دختر به اختیار خود دیگر با چشم سر نمی بیند چون آنکه را که باید ببیند در معرض دیدش نیست...
روشن دل باقی ماند...
بله نوشته ی خودم هست...
۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۴ کمی بودن ...
حضرت علی علیه السلام:

هرکه بداند خداعوض می دهد

سخاوتمندانه می بخشد.
پاسخ:

ممنون از حدیث...

۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۹ احسن الحدیث
عیدتون مبارک
:)
پاسخ:
عید شما هم مبارک...
سلام بانو
عجب قلمی!!!
خداقوت

یاعلی
پاسخ:
سلام 
نظر لطفتون هستش...
سلامت باشید...
یاعلی علیه السلام.
یا نور
سلام دوستم
عیدت مبارک :)

ممنون که توضیح دادی حالا خیلی بهتر شد . بله واضح هم شد ...
راستی در مورد اون مطلب بعدا نوشتت !! :
خیلی عجول بودن بده !حالا خدا کنه عجول نباشه تو قضاوت ...

رستگار باشی
اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ:
سلام
عید بر شما هم مبارک...
در قضاوت هم عجول بود...
سلامت باشید...
اللهم عجل لولیک الفرج
۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۸ علی رسولان
همیشه قدم زدن تو کتابفروشی های انقلاب رو دوست داشتم
حتی اگه چپ چپ نگاه نکن گاهی اوقات یک چندم کتاب رو خوندن هم مزه میده :)
حس تازگی داره کلن این خیابان !
پر از عجایب خنده دار البته
شما چرا قصد فرار داشتید ؟
پاسخ:
من!!!
فرار؟!!!
سلام

موفق باشید

خریدن کتاب تو انقلاب وقت گیره یا باید به کتابفروشی های خاص مراجعه بشه یا انتشارات و بلد باشی
پاسخ:
سلام
ممنون...
جوری تجربه شد که من بعد فقط از شهر کتاب خرید خواهم کرد،کما فی السابق!!!
بی دغدغه...
هلاک شدم!!!
انشالله عاقبتتون بخیر باشه
التماس دعا
پاسخ:
ان شاالله...
محتاجیم به دعا...
۰۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۰ منور الفکر
اول که فروشندهه نوبر بوده
دوم کی بود اون عجول قدیمی خب؟
پاسخ:
نوبر بوده واقعا!!!
یه دوست قدیمی...که انقدر سریع محو شد بین جمعیت که من حتی نتونستم اقدامی کنم برای بهش رسیدن!!!
۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۹ کمی بودن ...
کسی که دینش رایک دستی بگیرد
خدای متعال نیزبه اوتوجهی نمی کند.
ایت الله حق شناس
پاسخ:
:(
۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۷ مهدی شریفی
برای ام البکاء صفحه کلید را اذیت کردم
شد پنج خط
حالا شما به پنجه تان رنجشی عنایت کنید و به نوشته ی حقیر لطفی
در انتظار حضور پررنگ صبغة اللهی شما هستم

پاسخ:
زیر نویس فارسی هم داره این کامنتتون؟!!!
سلام

اومدیم یه سری بزنیم ...
پاسخ:

سلام

خوش آمدید...

سلام
چرااینجابروزنمیشه آیا؟!
حضرت زهرا سلام الله علیها :
هر که خداوند را بی پیرایه عبادت کند ، خداوند برتین مصلحتش را نثار او می‌کند.
بحار الانوار - ج 70 - 249


سلام علیکم مومن
شهادت حضرتش تسلیت باد
لطفا بنده را دعا کنید
عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب

حضرت زهرا (س):

قالَتْ علیها السلام : حُبِّبَ إ لَیَّ مِنْ دُنْیاکُمْ ثَلاثٌ: تِلاوَةُ کِتابِ اللّهِ، وَالنَّظَرُ فى وَجْهِ رَسُولِ اللّهِ، وَالاْنْفاقُ فى سَبیلِ اللّهِ.

سه چیز از دنیا براى من دوست داشتنى است : تلاوت قرآن ، نگاه به صورت رسول خدا، انفاق و کمک به نیازمندان در راه خدا.

 

یا رب العالمین
سلام بر شما

ایام فاطمیه را تسلیت می گویم ...

خدا دستمان را در پیروی از فاطمه سلام الله علیها بگیرد . آمین
 
با " نردبان فاطمه ! " به روزم و منتظر کوک توجهتان
۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷ پلک شیشه ای

متن دلنشینی بود ولی ی مشکلی بود اونم این که من اصلاً متوجه نشدم چی شد. ;))

حالا این که دلنشین بود بر می گرده به این که کامنت ها رو خوندم تا متوجه شدم.

+ ظاهرا عمو منور هم مثل خودتون اهل معرفت اند. :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی